سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انتهای سپید

هوالمحبوب

تو، بیست و چند سال است که خانه نشینی...

تو، بیست و چند سال است که خودت نمی توانی وضو بگیری...

تو،بیست و چند سال است که نمازت را خوابیده می خوانی ...

تو ، بیست و چند سال است که حتی ...

تو بیست و چند سال است که...

تو...

سخت است نه؟

جانباز

حتما دلت خیلی شکسته ، حتی از لیوان شیشه ای که از دستم افتاد و تکه تکه شد هم بیشتر،نه؟

حتما دلت خیلی شکسته ، می دانم ...نه ، شاید هم نمی دانم ... قطعا نمی دانم...

حتما دلت خیلی برای رفقایت تنگ شده ...

می دانی من بیشتر از شهدا شرمنده ی تو هستم...

می دانی من بیشتر از اینکه به شهدا بگویم شرمنده ام باید به تو بگویم شرمنده ام...

آخر میدانی آنها یک بار شهید شدند و تو روزی صد بار ...نه، هزار بار شهید می شوی...

و با این همه من چه می توانم بکنم ...

اینکه فقط بگویم شرمنده ام واقعا کافیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینکه فقط یک پست بلند بالا برایت بگذارم کافیست؟؟؟؟؟؟؟

هنوز نمی دانم چگونه باید به روی مادرت نگاه کنم.....

هنوز نمی دانم....آیا من واقعا شرمنده ام؟؟؟؟؟؟؟

جانباز

من ... واقعا شرمنده ام......................


نوشته شده در جمعه 92/7/12ساعت 9:13 عصر توسط انتهای سپید نظرات ( ) |

گل تقدیم شما بسم رب المهدی گل تقدیم شما

 

دوباره دیدنتان آرزوی پنجره هاست

و بغض کال غزل در گلوی پنجره هاست

 

همیشه یافتن نورتان سپیده ی صبح!

نهایتی ست که در جست و جوی پنجره هاست

 

به شوق درک غزلهایتان بزرگ شوند

عبور چشم شما آرزوی پنجره هاست

 

طنین نام شما در نمازشان پیداست

و اشک نور در آب وضوی پنجره هاست

 

اگرچه قطره باران خوش و دل انگیز است

ولی تغزلتان آبروی پنجره هاست

 

نشانی غزلم ! جمعه ای بدون شما

زمانه ایست که آغاز کوی پنجره هاست

                                                              (فرشاد فرصت صفایی)

بسم رب المهدی


نوشته شده در جمعه 92/7/12ساعت 6:43 عصر توسط انتهای سپید نظرات ( ) |

هوالمحبوب

 

گاهی از خود می پرسم:....

آیا این .....

واقعا منم....؟؟؟؟؟

انسان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گاهی دلم می خواهد از خدا بپرسم .....: چرا مرا آفریدی..........؟

شاید فرشتگان راست می گفتند ...من را آفریدی و مانند قبلی ها فقط عصیان کردم ....

خدایا ... آیا این ...واقعا منم ...؟؟؟ انسان .....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چگونه می توانم اینگونه باشم ؟؟؟؟؟

و خدا ، آهسته در گوشم نجوا کند: هنوز چیزهایی هست که شما نمی دانید ... ناامید نباش ... تو ، راز آفرینش منی ...تو ، انسانی ... ادامه بده...شاید فرشتگان ندانند ، اما من می دانم که ، تو ، می توانی ... تو ، برای رسیدن آفریده شده ای ...برای توانستن ..پس ناامید نباش و ، ادامه بده ... من می دانم ، بالاخره روزی ، تو... خواهی رسید و آن روز دور نخواهد بود.

انسان

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/9ساعت 8:23 عصر توسط انتهای سپید نظرات ( ) |

 

هوالمحبوب

جوانمرد گفت:خدایا!راههای رسیدن به تو بسیار است ، اما از هر راهی که می روم شلوغ است و پرهیایو. من راهی خلوت می خواهم ،راهی که هیچ کس در آن نباشد . راهی که فقط تو باشی و فقط من.

خدا گفت : دو راه است که به ندرت کسی از آن می گذرد ، یکی راه اندوه ،اندوهی تلخ و اندوهی سخت و اندوهی سنگین. و دیگری راه شادی ، شادی شیرین و شادی سخت و شادی سنگین .

کمتر کسی است که تلخی محض و شیرینی ناب را تاب بیاورد.

زیرا که هردو سختند و هر دو سنگین ، تو کدام را می پسندی؟

جوانمرد گفت من تلخی اندوه را می خواهم .

خدا قطره ای اندوه به او داد و این گام نخستین راه شد .

جوانمرد گفت: بازهم.

و باز قطره ای و باز قطره ای و باز.

ونوشید و نوشید و نوشید. آن سان که دریا شد ، دریای اندوه .

                                              ***

خدا گفت: دریای اندوه شدی ، ای جوانمرد ، اما این دریا مهیب است . ماهیان خرد را توان آن نیست تا در آن شنا کنند. نهنگی باید تا در دریای تو غوطه بخورد.

                                              ***

هزار سال گذشته است، اما دریای اندوه جوانمرد ، همچنان بی نهنگ است.

(جوانمرد نام دیگر تو/ عرفان نظرآهاری)

راه اندوه یا...راه شادی؟

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/9ساعت 7:42 عصر توسط انتهای سپید نظرات ( ) |

هوالمحبوب

 

فرمانروایی می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، اما با مقاومت یک سردار محلی مواجه شد و مزاحمتهای این سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت ؛ بنابراین تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد.

عاقبت سردار و خانواده اش به اسارت نیرو های فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه ی سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر ،فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد.

فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت ، از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟

همسر سردار گفت:راستش را بخواهی من به هیچ چیز توجه نکردم!

سردار به تعجب پرسید : پس حواست کجا بود؟

همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود ؛ به چهره ی مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

 

سردار


نوشته شده در دوشنبه 92/7/8ساعت 9:43 عصر توسط انتهای سپید نظرات ( ) |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت